آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
چشم بارانى
دلهره هــــــــــــایت رابه باد بــــــــــــده
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 4:2 :: نويسنده : mahsa
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 3:35 :: نويسنده : mahsa
عشق ودیوانگی
درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وكسل تر از همیشه. همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی كه هیچ كس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع كرد به شمردن: یك ... دو ... سه ... لطافت خود را به شاخ ماه آویزان كرد و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادویك ... در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ... اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود. دیوانگی شاخه چنگك مانندی را از درخت كند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدای دیوانگی گفت : من چه كردم، چگونه میتوانم تو را درمان كنم؟ عشق كور شد و دیوانگی همواره همراه اوست. دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : mahsa
دائم برای دیدن هم دیر می کنیم سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:29 :: نويسنده : mahsa
درگیر رویای توام منو دوباره خواب کن دنیا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب کن دلت از آرزوی من انگار بی خبر نبود حتی تو تصمیمای من چشمات بی اثر نبود خواستم بهت چیزی نگم تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا احساس آرامش کنم باور نمی کنم ولی انگار غرور من شکست اگه دلت میخواد بری اصرار من بی فایدست هر کاری میکنه دلم تا بغضمو پنهون کنه چی میتونه فکر تو رو از سر من بیرون کنه یا داغ رو دلم بذار یا که از عشقت کم نکن تمام تو سهم منه به کم قانعم نکن سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:28 :: نويسنده : mahsa
دل من...
دل من کوچه خاموش و تهی ست
![]() سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : mahsa
پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید من از آیین شما سیر شدم
ای آنها که به بی برگی من می خندید سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahsa
خدایـــــــــــــا . . . . . .
آدمای دنیای من فعل هایی را صرف میکنند که برایشان صرف داشته باشد! . . . هوایت دستان سنگینی داشت، وقتی به سرم زد فهمیدم! . . . دُنـبـال ِ کَـلاغـیْ می گـردَم ، . . . گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند . . . آدم هـــای کنــــارم مثل جُــــمعه می مــــــانند . . . شـده ام مـعـادلـه ی چنـد مَـجهولـی ! . . . نبودن هایت آنقدر زیاد شده اند . . . گاهی برای کشـیدنِ فـریـاد . . . من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی .. . . . امشب ؛ . . . چه زیبا نقش بازی می کنیم … . . . همین که فهمید غـــــــــــم دارم آتش گرفت . . . . . . هر جا که می بینم نوشته است : . . . حرارت لازم نیست ، گاهی از سردی نگاهت میتوان آتش گرفت ![]() |
|||
![]() |